زندگی بهاری بابایی و مامی یاسین  زندگی بهاری بابایی و مامی یاسین ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

ي مثل ياسين

تبریک سال نو

سلام  یاسینم پسر شیرین و حالا یک سال و دوماهه من عزیزترینتم در همین ابتدا بایست به خاطر حضور کم رنگم عذرخواهی کنم مرا به دلیل این ریخت و پاشهای دنیایی (کار و مشغله فراوان ) ببخش میوه دلم خوب به خاطر دارم زمانی را که در خانه قلبم ارام نشستی اولین لبخند شیرینت و اولین نگاه پرمهرت را، امروز در استانه ورود به روز مقدس مادر برایت می نویسم از خاطرات تلخ و شیرین این یکسال باهم بودنمان و خدا را در همین لحظه به خاطر این امانت که به من سپرده شاکرم .    یارب این نوگل خندان که سپردی به منش    می سپارم به تو از دست حسود چمنش یاسین جان حضور سبز تو دراین یکسالی که گذشت شیرین ترین روزهای...
18 فروردين 1394

فصل اول

سرخوشي مرداد 82  ساعت 4 بعدازظهر آغاز پیوند زناشوئی با همسرم ... حدود 11 ماه  عقد بودیم دنیای شیرینی بود خاطره تلخی ازش ندارم سراسر عشق و محبت در يكي از شبهاي اولين ماه گرم تابستان تير 83 زندگی دونفریمونو آغاز کردیم زندگی كه هميشه واسم طعم عشق داشت   مشاهده ادامه مطلب فراموش نشه بعد از يك ماه خونه نشيني دوست زبل خان(همسرم) واسم در يكي از مراكز دولتي كار پيدا كرد منم شدم كارمنددددددددددددددد.    بعد از 2 سال سركار رفتن و بهونه هاي مختلف آوردن بالاخره فروردين 85 تصمیم گرفتیم اقدام کنیم براي بچه دارشدن من از همون ماه اول رفتم دکتر زنان و یه عالمه آزمایش نوشت تا از سلامت من مطمئن با...
14 ارديبهشت 1392

فصل دوم

صلاح خدا عاقبت فهمیدم راه من کدومه؟به نظرم میاد من جزء اون دسته آدمای خوشبختی قراره باشم که خدا بهشون نظر لطف کرده. اونائی که از موهبت داشتن یه فرشته کوچولو تو آغوششون برخوردارن که از راههای دوری اومده...  از چند سال قبل گاهی مامانم از این راه حرف می زد اما من موافق نبودم وحالا می فهمم که سرنوشتم همینه  یکسال و نیم طول کشید تا بالاخره زبل خان قبول کرد    مشاهده ادامه مطلب فراموش نشه الان که فکرشو میکنم برای خودم قابل هضم و حل شدس چون این فرشته کوچولو پاک و بی آلایشتر از اونیکه بخوام درموردش مردد باشم. برام دیگه مهم نیست که مادر شدن یعنی بدنیا اوردن و بزرگ کردن بلکه مهم اینه که بتونی این...
14 ارديبهشت 1392

فصل سوم

تصميم سرنوشت ساز دربیابان،گربه شوق کعبه خواهی زد قدم                              سرزنشهایت کند خار مغیلان غم مخو بايست خودم و واسه همه چيز اماده مي كردم خدايا بهم توان رفتن بده تا آخر راهم با من باش  مهر ماه 1391 به مرکز ب ه رفتم و شرایط ف خ رو جویا شدم. چه روزهای استرس آوری بود، از همه بدترش اینکه نمیتونستم غم دلم و به کسی بگم الان که یادم میاد اشک تو چشمام جمع میشه    خدا رو شاهد میگیرم از روزی که اقدام کردم برای ف خ، نشونه ای نبود که مبنی بر رضایت خ...
14 ارديبهشت 1392
1