زندگی بهاری بابایی و مامی یاسین  زندگی بهاری بابایی و مامی یاسین ، تا این لحظه: 20 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

ي مثل ياسين

فصل آخر

1393/6/16 12:43
نویسنده : مامي ياسين
946 بازدید
اشتراک گذاری

فصل آخر

خوب به خاطر دارم انگار همين ديروز بود زمان مثل برق و باد ميگذره

تا به حال به معني اين جمله فكر نكرده بودم ولي اين روزها خوب درگ مي كنم از اون ساعاتي كه لحظه لحظه اش برام مثل برق و باد

بیست شش اسفند نودو دو ساعت 10:20 بود كه شمارشون روي گوشي ام افتاد. قلبم از جا كنده شد هر آن صداي تپش قلبم بيشتر و به وضوح شنيده مي شد از مركز ب ه بود.خانم ... گفت ميتونين با همسرت الان بياييد تا بهتون ادرس بدم برين بچه رو ببينين؟ اگه كه درخواستتون منفييه همين الان اعلام كنين تا يه نفر ديگه رو به جاتون معرفي كنم. نميدونم چي جواب دادم و بقيه حرفاش چی بود از شدت شوق بدنم مي لرزيد وقتي تلفنش قطع شد به آقاي همسر زنگ زدم اونم شوكه شد الان تو اين موقعيت پايان سال با اين همه گرفتاري مالي و كاري آخه چه جور مي شه؟

بعد از حدودا 10 دقيقه موافقتمون رو به خانم.... اعلام كرديم و قرار شد اول به مركز مراجعه كنيم تا ادرس بگيريم و بعد پيش به سوي خوشبختي...

بدون خداحافظي پايان سال سريع از ادره زدم بيرون تمام طول راه رو تا برسم به مقصد اشك ريختم اشك شوق اصلا باورم نميشد لحظه ديدار رسيده بود

وقتي رسيدم آقاي همسر زودتر اومده بود به خاطر شلوغي و طرح ترافيك نتونسته بود ماشين بياره آدرس شيرخوارگاه رو بهمون دادن و گفتن تا ساعت كاري تموم نشده قبل از ساعت دو برين بچه رو ببينين.

وقتي رسيديم حدودا ساعت 1:30 بود گفتن شما مامان جديدش هستين يه كم صبر كنين تا امادش كنن بيارن وقتي آوردنش يه سرهمي آبي آسموني تنش كرده بودن الهي قربونش برم از همون لحظه اول هم خنده شيرينش ما رو ديونه خودش كرد يه نيم ساعت با چشماي اشكي باهاش حرف زديم و نگاه نگاهش كرديم دلمون نميومد بزاريمش و بريم ولي چاره نبود ساعت اداري تموم شده و بود ما براي گرفتن گواهي سلامت مجبور بوديم تا فردا صبر كنيم البته همين جا بگم ميتونستيم هر دكتر و هر مركزي كه ميخواهيم ببريمش و صد البته به همراه پرستارش ولي ما دل به دريا زديم و در ساعات و لحظات پايان سال با توكل به نام اعظمش تسليم زمان شديم .

بیست و هفت اسفند 92 ساعت 8 صبح جلوي در شيرخوارگاه رسيديم گفتن بايد كمي صبر كنين الان نيرو نداريم تا شما رو همراهي كنه . كمي صبر كنين صبر كنينشون شد ساعت 10 بالاخره نيروي كمكي رسيد و بچه رو اماده كردن تا بريم پيش پزشك معتمدشون .

دكتر خوبي بود يه متخصص اطفال كه نسبتا مطبش هم شلوغ بود اون آقا، پزشك معتمد شيرخوارگاه بود والديني كه اصراري براي گرفتن دوباره ازمايشات روتين و سونو و .... نداشتن با هماهنگي شيرخوارگاه مي رفتن پيش اين دكتر و ايشون هم با ديدن پرونده پزشكي بچه و چكاپي كه انجام مي داد گواهي رو صادر مي كرد.  

بعد از اينكه گواهي رو گرفتيم دباره برگشتيم شيرخوارگاه ، بچه و پرستارش رو رسونديم يه نسخه گواهي سلامت رو براي پرونده پزشكيش از مون گرفتن و نسخه بعدي رو هم با در نظر داشتن مديريت زمان مي بايست مي برديم مركز ب ه .

وقتي رسيديم مركز ب ه حدودا ظهر شده بود و تازه اين لحظه اي بود كه بايد نامه دادگاه رو هم ازشون مي گرفتيم و همون روز مي برديم دادگاه قضايي محلمون تا قاضي راي آزمايشي رو صادر كنه .

نامه معرفي به دادگاه قضايي محل كه آماده شد حدودا بعد ظهر بود و ما فقط يه روز ديگه كاري وقت داشتيم تا همه چيز رو به راه بشه . چاره نبود برگشتيم خونه و گرفتن راي دادگاه موكول شد به بیست و هشتم اسفند 92 .

از صبح زود مدارك و ضمائم رو برداشتيم سوار بر مركب موتور با قدرت هرچه تمام تر پيش به سوي ديدار .

وقتي رسيديم شعيه قضايي ،اون همه پله رو نفهميدم چه جوري دويدم طبق معمول شلوغ بود خيلي شلوغ دباره بايست منتظر مي نشستيم تا نوبتمون بشه ( همين جا ميگم اين دوازده سالي كه در انتظار بچه بودم يه طرف و اون ساعات و لحظات پايان سال 92 يه طرف ديگه )

حكم قضايي رو كه گرفتيم بايست دباره ميومديم مركز ب ه تا نامه شيرخوارگاه و تحويل بچه رو با دوره آزمايشي شش ماه بهمون بدن .حدوداً ظهر روز 28 اسفند كارمون تو مركز ب ه تموم شد و سوار بر مركب پيش به سوي شيرخوارگاه راه افتاديم .

بعدظهر  بود كه رسيدم شيرخوارگاه در حالي كه هيچ كدوم از وسايل مورد نياز بچه رو نبرده بوديم نامه رو بهشون تحويل داديم و قرار شد تا در اولين ساعات فردا 29 اسفند كه تعطيل رسمي هم بود براي بردن بچه به اونجا بريم .

خسته از دوندگي هاي روزانه ، خسته از پيمودن شرق و غرب تهران و خسته از جسم رنجور و بيمار باز هم چاره اي جز صبر نداشتيم .

يادم رفت اينو بگم،زماني كه شوراي ما تشكيل شد با تحويل نوزاد زير يكسال موافقت كردن ولي درخواست خود ما نوزاد تا شش ماهه بود به همين خاطر اندك خرده وسايلي كه گرفته بودم همشون برا نوزاد شش ماه و يكسال بود ولي جان شيرينم فقط 2 ماه و 3 روزش بود كه قدم  به خانه قلبم گذاشت.

عصر 28 اسفند با اون همه خستگي و ضعف رفتيم خريد يه سري خرده وسايل ضروري براش گرفتيم و ساكش رو چيديم شايد باورتون نشه ولي من از شدت شوق با ساكش كه توي بغلم بود اون شب اخر رو صبح کردم.

صبح روز بیست و نهم اسفند همه منتظرا اومده بودن گل و شيريني و اسفند محفل آراي خونمون بود از قبل خبرشون كرده بودم . به همراه آقاي همسر و مادر جانم رفتيم تا ياسين عزيز رو بياريم .

مديريت شيرخوارگاه زني با كمال و خوشرو بود اونطوري كه خودش ميگفت: هر كدوم از اين بچه ها كه ميرن تكه اي از قلب من رو هم با خودشون ميبرن. خوشحالم به خاطر تغيير وضعيتشون و ناراحتم به خاطر ديدن جاي خاليشون . بعد از اينكه اثر انگشتهاي كوچيك ياسين رو پايين برگه تحويل مهر كرد عزيزتر از جانم در خانه قلبم جا نشین شد.

موقع بيرون اومدن از شيرخوارگاه چشماي قشنگش رو آفتاب ميزد و خودش رو تو بغلم قايم مي كرد . اين قدر ريزه ميزه بود كه اون ته تهاي قنداق فرنگي بايد مي ديديش.موهاي نرم و مشكي و پر، پوست سبزه و چشمهاي درشتش بيش از هر چيزي نمايان بود.

خاطره خوش نوروز 1393 هيچوقت در لحظات زندگيم محو نميشه خاطره خوش اولين لبخندي كه به منو و بابايي تحويل داد هيچوقت از ذهنم بيرون نيست و خاطره زيباي لحظه در آغوش گرفتنش قابل وصف نيست.

ياسين جان عزيز مامان و بابا مي سراييم برايت به شکرانه آمدنت:

براي زيستن اينك تويي بهانه ما

                           به شوق ديدن رويت زنده ايم خدا مي داند   

 

 

 

پي نوشت اول:

دوستان، عزيزان و همراهان هميشگي وبلاگ ي مثل ياسين فصل آخر با ارادت قلبي و احترام به استان حضرت دوست تقديم به اون دسته از عزيزاني است که قدم در راه پر نشيب و فراز فرزندخواندگي نهاده اند قصد من از نوشتن اين جملات بر  اين است كه با اصرار و قدرتمند تر از هميشه از خوان هاي اين راه بگذرند تا به فرشته شون برسن درسته سختيهايي كه اين راه داره دل دل كردنهايي كه ادم رو مردد ميكنه زياده بيش از اونچه كه فكرش رو بكنين اما عزيزان لحظه اي كه فرشته در آغوشتون ارام ميگيره با هيچ چيزي و هيچ شرايط و موقعيتي قابل قياس نيست، مطمئن باشين.

پي نوشت دوم :

دوستاي مهربوني كه در اين مدت از ابتداي سال 93 با پيامها و تبريكات صميمانه تون منو خجالت زده كرديد از همتون ممنون و دست يكايكتون رو مي بوسم.

عذر خواهي ميكنم از اينكه زودتر از اينا نتوستم بيام آخه همه وقتم رو مشغول ياسين كوچولو هستم پسر شيرين و ريزه اي كه الان ديگه دست و پاي رفتن داره و همش بايد دنبالش بدويي تا مبادا بره دنبال خطر 

پی نوشت سوم:

توی همین هفته سعی میکنم آخرین دلنوشته رو ویرایش کنم می گم اخرین جون هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر با اومدن یاسین کارم زیاد بشه و مشغولیات زندگیم منو تو خودش غرق کنه اگه زمانی شد و فراغت داشتم حتما باقی دلنوشته ها رو مینویسم...

برام دعا کنین محتاج دعای همتون هستم انشالله همیشه شاد و سلامت ، پیروز و موفق باشین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)