زندگی بهاری بابایی و مامی یاسین  زندگی بهاری بابایی و مامی یاسین ، تا این لحظه: 20 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
یاسینیاسین، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

ي مثل ياسين

آگاه باشید تنها با یاد خدا دلها ارامش میگیرند

یاسینم تا لحظه آمدنت عاشقانه زمزمه میکنم:

چشم های بسته ی تورو، با بوسه بازش می کنم
قلب شکسته ی تورو، خودم نوازش می کنم

نمی زارم تنگ غروب، دلت بگیره از کسی
تا وقتی من کنارتم، به هر چی می خوای می رسی

خودم بغل می گیرمت، پر می شم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که، می میرم از نبودنت

خودم به جای تو شب ها، بهونه هات و می شمرم
جای تو گریه می کنم، جای تو غصه می خورم

هرچی که دوست داری بگو، حرف های قلبت رو بزن
دل خوشی هات مال خودت، درد دلات برای من

من واسه ی داشتن تو، قید یه دنیا رو زدم
کاشکی ازم چیزی بخوای، تا به تو دنیام و بدم

مطالب رمز دار

با اجازه از دوست عزیزم که در جایی نوشته بودند: به حرمت اخلاق و دوستی به نوشته های هم احترام بگذاریم هیچ وقت از خانه مجازی هیچکس جمله ای کوتاه و یا حتی عبارتی را بدون اجازه صاحبخانه بر نداریم... انشاال... شرح دلنوشته ها و بیقراریهایم کم نیست می توانم با دیگران تقسیمش کنم چه کنم که از خود اختیاری ندارم دوستان و همراهانی که تا به حال دلنوشته ها و شرح انتظارات مرا خواندند خوب میدانند که مخاطب اصلی نامه ها پسرم یاسین بوده و لا غیر روزی که تصمیم به ساخت این خانه مجازی را گرفتم دلخوش به این بودم که اینجا و در این محل تنها جایی هست که بی پروا و فقط برای خودش می تونم حرف ب...
23 فروردين 1394

تبریک سال نو

سلام  یاسینم پسر شیرین و حالا یک سال و دوماهه من عزیزترینتم در همین ابتدا بایست به خاطر حضور کم رنگم عذرخواهی کنم مرا به دلیل این ریخت و پاشهای دنیایی (کار و مشغله فراوان ) ببخش میوه دلم خوب به خاطر دارم زمانی را که در خانه قلبم ارام نشستی اولین لبخند شیرینت و اولین نگاه پرمهرت را، امروز در استانه ورود به روز مقدس مادر برایت می نویسم از خاطرات تلخ و شیرین این یکسال باهم بودنمان و خدا را در همین لحظه به خاطر این امانت که به من سپرده شاکرم .    یارب این نوگل خندان که سپردی به منش    می سپارم به تو از دست حسود چمنش یاسین جان حضور سبز تو دراین یکسالی که گذشت شیرین ترین روزهای...
18 فروردين 1394

فصل آخر

فصل آخر خوب به خاطر دارم انگار همين ديروز بود زمان مثل برق و باد ميگذره تا به حال به معني اين جمله فكر نكرده بودم ولي اين روزها خوب درگ مي كنم از اون ساعاتي كه لحظه لحظه اش برام مثل برق و باد بیست شش اسفند نودو دو ساعت 10:20 بود كه شمارشون روي گوشي ام افتاد. قلبم از جا كنده شد هر آن صداي تپش قلبم بيشتر و به وضوح شنيده مي شد از مركز ب ه بود.خانم ... گفت ميتونين با همسرت الان بياييد تا بهتون ادرس بدم برين بچه رو ببينين؟ اگه كه درخواستتون منفييه همين الان اعلام كنين تا يه نفر ديگه رو به جاتون معرفي كنم. نميدونم چي جواب دادم و بقيه حرفاش چی بود از شدت شوق بدنم مي لرزيد وقتي تلفنش قطع شد به آقاي همسر زنگ زدم ا...
16 شهريور 1393