پسرم با تو سخن میگویم ...
دلم میخواست بودی تا برات می خوندم:
پسرم با تو سخن مي گويم
زندگي درنگهم گلزاريست
و تو با قامت چون نيلوفر،شاخه ي پر گل اين گلزاري
من به چشمان تو يک خرمن گل مي بينم
گل صدرنگ اميد
گل فرداي بزرگ
گل فرداي سپيد
چشم تو آينه ي روشن فرداي من است
گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ
کس نگيرد زگل مرده سراغ
پسرم م با تو سخن مي گويم
ديده بگشاي و در انديشه گل چينان باش
همه گل چينِ گل امروزند
همه هستي سوزند
کس به فرداي گل باغ نمي انديشد
آنکه گرد همه گل ها به هوس مي چرخد
بلبل عاشق نيست
بلکه گلچين سيه کرداريست
که سراسيمه دود در پي گل هاي لطيف
تا يکي لحظه به چنگ ارد و ريزد بر خا ک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابي
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
اي گل صد پر من
همه گوهر شکنند
ديو کي ارزش گوهر داند
پسرم گوهر من ،
تو که تک گوهر دنياي مني
دل به لبخند حرامي مسپار دزد را دوست مخوان
چشم اميد به ابليس مدار
اي گوهر تابنده بي مانند
خويش را خار مبين
آري اي پسرکم
اي سراپا الماس از حرامي بهراس
قيمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس